گریز و درد
 
درباره وبلاگ


سلام دوست عزیز.به وبلاگ من خوش اومدی.امیدوارم از مطالب این وبلاگ راضی باشی.لطفا در جهت هر بهتر ارائه دادن مطالب در نظرسنجی شرکت کن.


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 81
بازدید دیروز : 69
بازدید هفته : 276
بازدید ماه : 269
بازدید کل : 169927
تعداد مطالب : 201
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1

Alternative content




JerJis
آسمون واسم ببــ ـار،واسم ببار، بی کسی انگـــ ــار تمومــــــــــــــی نداره
یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,گریز و درد , :: 13:41 ::  نويسنده : Mosaieb

  
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود یکباره راز ما



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,گمگشته , :: 13:37 ::  نويسنده : Mosaieb
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
اگر از شهد آتشین لب من
جرعه ای نوش کرد وشد سرمست


ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,چشم به راه, :: 13:35 ::  نويسنده : Mosaieb

  
آرزویی است مرا در دل
که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد
بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش
شب در اعماق سیاهی ها
مه چو در هاله راز آید
نگران دیده به ره دارم



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,پاییز, :: 13:34 ::  نويسنده : Mosaieb

 
از چهره طبیعت افسونکار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
این جلوه های حسرت و ماتم را
پاییز ای مسافر خاک آلوده
در دامنت چه چیز نهان
داری
جز برگهای مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری
جز غم چه میدهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت ؟
جز سردی و ملال چه میبخشد
بر جان دردمند من آغوشت ؟
در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گمشده می رقصد
در پرده های مبهم
پندارم
پاییز ای سرود خیال انگیز
پاییز ای ترانه محنت بار
پاییز ای تبسم افسرده
بر چهره طبیعت افسونکار



یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,یک شب, :: 13:32 ::  نويسنده : Mosaieb

  
يک شب ز ماوراي سياهي ها
چون اختري بسوي تو مي آيم
بر بال بادهاي جهان پيما
شادان به جستجوي تو مي آيم
سرتا بپا حرارت و سرمستي
چون روزهاي دلکش تابستان
پر ميکنم براي تو دامان را
از لاله هاي وحشي کوهستان
يک شب ز حلقه که به در کوبم
در کنج سينه قلب تو مي لرزد

...



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر, یادی از گذشته, :: 13:31 ::  نويسنده : Mosaieb

 شهریست در کنار آن شط پر خروش
با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور
شهریست در کناره آن شط و قلب من
آنجا اسیر پنجه یک مرد پر غرور
شهریست در کناره آن شط که
سالهاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
آن ماه دیده است که من نرم کرده ام



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,وداع, :: 13:30 ::  نويسنده : Mosaieb

 می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید حال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند باد وصال
ناله می لرزد
می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم
من بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب ‚ خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
 


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,نقش پنهان, :: 13:28 ::  نويسنده : Mosaieb

 
آه ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای
هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای
هیچ می دانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو
پنهان داشتم
هیچ می دانی کز ای عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم
گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد
آری اما بوسه از لبهای تو
بر لبان مرده ام جان میدهد
هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان ترا جویم بکام
خلوتی می خواهم و آغوش تو
خلوتی می خواهم و لبهای جام
فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده ی هستی دهم
بستری می خواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب ترا مستی دهم
آه ای مردی که لبهای مرا
از شراربوسه ها سوزانده ای
این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خوانده ای



یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,ناشناس , :: 13:27 ::  نويسنده : Mosaieb

  بر پرده های در هم امیال سر کشم
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
نقشی ز چهره یی که چو می جستمش به شوق
پیوسته میرمید و به من رخ نمی نمود
یک شب نگاه خسته مردی بروی من
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند
نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
با ناز خنده کردم و گفتم بیا بیا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
نالید عقل و گفت کجا می روی کجا



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,ناآشنا, :: 13:25 ::  نويسنده : Mosaieb

  


باز هم قلبی به پایم اوفتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد
باز هم از چشمه لبهای من
تشنه یی سیراب
شد ‚ سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروی در خواب شد ‚ در خواب شد
بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود


ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,مهمان, :: 13:24 ::  نويسنده : Mosaieb

  امشب آن حسرت دیرینه من
در بر دوست به سر می آید
در فروبند و بگو خانه تهی است
زین سپس هر که به در می آید
شانه کو تا که سر و زلفم را
در هم و وحشی و زیبا سازم
باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رویا سازم
سرمه کو تا که چو بر دیده کشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
باید این شوق که دردل دارم
جلوه بر چشم سیاهم بخشد

.....



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,عصیان, :: 13:23 ::  نويسنده : Mosaieb

  
به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را
منم آن مرغ آن مرغی که دیریست
به سر اندیشه پرواز دارم
سرود ناله شد در سینه تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم

.......



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,صدایی در شب , :: 13:22 ::  نويسنده : Mosaieb

  نیمه شب در دل دهلیز خموش
ضربه پایی افکند طنین
دل من چون دل گلهای بهار
پر شدم از شبنم لرزان یقین
گفتم این اوست که باز آمده
جستم از جا و در آیینه گیج
بر خود افکندم با شوق نگاه
آه لرزید لبانم از عشق
تار شد چهره آیینه ز آه
شاید او وهمی را می نگریست
گیسویم در هم و لبهایم خشک

..........



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,صدایی در شب, :: 13:21 ::  نويسنده : Mosaieb

 


نیمه شب در دل دهلیز خموش
ضربه پایی افکند طنین
دل من چون دل گلهای بهار
پر شدم از شبنم لرزان یقین
گفتم این اوست که باز آمده
جستم از جا و در آیینه گیج
بر خود افکندم با شوق نگاه
آه لرزید لبانم از عشق
تار شد چهره آیینه ز آه
شاید او وهمی را می نگریست
گیسویم در هم و لبهایم خشک
شانه ام عریان در جامه خواب
لیک در ظلمت دهلیز خموش
رهگذر هر دم می کرد شتاب
نفسم نا گه در سینه گرفت
گویی از پنجره ها روح نسیم
دید اندوه من تنها را
ریخت بر گیسوی آشفته من
عطر سوزان اقاقی ها را
تند و بیتاب دویدم سوی در
ضربه پاها در سینه من
چون طنین نی در سینه دشت
لیک در ظلمت دهلیز خموش
ضربه پاها لغزید و گذشت
باد آواز حزینی سر کرد
 


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,صبر سنگ, :: 13:20 ::  نويسنده : Mosaieb

  
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه عاصی
در درونم هایهو می کرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه میپیمود

..........



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,راز من , :: 13:15 ::  نويسنده : Mosaieb

  هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مینهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,دیو شب, :: 13:14 ::  نويسنده : Mosaieb

  لای لای ای پسر کوچک من
دیده بربند که شب آمده است
دیده بر بند که این دیو سیاه
خون به کف ‚ خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را
آه بگذار که بر پنجره ها
پرده ها را بکشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
میکشد دم به دم از پنجره سر



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,دیدار تلخ, :: 13:13 ::  نويسنده : Mosaieb

 به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را
دیدمت وای چه دیداری وای
این چه دیدار دلازاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت وای چه دیداری وای
نه نگاهی نه لب پر نوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی
این چه عشقی است که دردل دارم

........



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,دعوت , :: 13:12 ::  نويسنده : Mosaieb

 
ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و میدانم
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم
نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم
چرا بیهوده میکوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمیترسی نمیترسی نمیترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری شب غمناک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی
دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی



یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,دریایی, :: 13:11 ::  نويسنده : Mosaieb

  
يکروز بلند آفتابي
در آبي بيکران دريا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترا بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم که ترا در آب ديدم
در غربت آن جهان بي شکل
گويي که ترا بخواب ديدم
از تو تا من سکوت و حيرت
از من تا تو نگاه و ترديد
ما را مي خواند مرغي از دور
مي خواند بباغ سبز خورشيد
در ما تب تند بوسه ميسوخت
ما تشنه خون شور بوديم
در زورق آبهاي لرزان

........



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,در برابر خدا, :: 13:10 ::  نويسنده : Mosaieb

  از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدا ی قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه من بینی
این مایه گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده آه رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی

.....



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,دختر و بهار, :: 13:9 ::  نويسنده : Mosaieb

 
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه
ای با ناز میگشود دو چشمان بسته را
میشست کاکلی به لب آب تقره فام
آن بالهای نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود



یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,خواب , :: 13:7 ::  نويسنده : Mosaieb

 شب بر روی شیشیه های تار
مینشست آرام چون خاکستری تبدار
باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو میکرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار
در میان کاجها
جادوگر مهتاب
با چراغ بی فروغش می خزید آرام
گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو میکرد
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب ای سر انگشت کلید باغهای سبز
چشمهایت برکه تاریک ماهی های آرامش
کولبارت را بروی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی



یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,خسته , :: 13:7 ::  نويسنده : Mosaieb

  از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم
پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذاشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم

.......



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,خانه متروک, :: 13:6 ::  نويسنده : Mosaieb

  
دانم اکنون از آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم اکنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
هر زمان می دود در خیالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی که کاویده نومید
پیکری را در آن با غم و درد
بینم آنجا کنار بخاری
سایه قامتی سست و لرزان
سایه بازوانی که گویی
زندگی را رها کرده آسان
دورتر کودکی خفته غمگین



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,حلقه, :: 13:5 ::  نويسنده : Mosaieb

 
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر 
زن
پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است



یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,حسرت, :: 13:3 ::  نويسنده : Mosaieb

  از من رمیده یی و من ساده دل هنوز

بی مهری و جفای تو باور نمی کنم
دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این
دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا
دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت
یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز
لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس
خندید در نگاه گریزنده اش نیاز
........


ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,بیمار , :: 13:2 ::  نويسنده : Mosaieb

  طفلی غنوده در بر من بیمار

با گونه های سرخ تب آلوده
با گیسوان در هم آشفته
تا نیمه شب ز درد نیاسوده
هر دم میان پنجه من لرزد
انگشتهای لاغر و تبدارش
من ناله میکنم که خداوندا
جانم بگیر و کم بده آزارش
گاهی میان وحشت تنهایی
پرسم ز خود که چیست سرانجامش
اشکم به روی گونه فرو غلطد
.....


ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,بوسه, :: 13:1 ::  نويسنده : Mosaieb

 
در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله یی بی پناه می خندید
شرمناک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت
باید از عشق حاصلی برداشت
سایه یی روی سایه یی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه یی لغزید
بوسه یی شعله زد میان دو لب



یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,بازگشت, :: 13:0 ::  نويسنده : Mosaieb

  ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است
ای مایه امید من ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
شاید نبوده قدرت
آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم
تا بر گذشته مینگرم
عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است

........



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,ای ستاره ها, :: 12:59 ::  نويسنده : Mosaieb

  
ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه
های عاشقانه پاره میکنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره میکنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند

......



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,اندوه, :: 12:58 ::  نويسنده : Mosaieb

 كارون چو گیسوان پریشان دختری
بر شانه های لخت زمین تاب می خورد
خورشید رفته است و نفس های داغ شب
بر سینه های پر تپش آب می خورد
دور از نگاه خیره من ساحل جنوب
افتاد مست عشق در آغوش نور ماه
شب با هزار چشم درخشان و پر زخون
سر می كشد به بستر عشاق بی گناه
نیزار خفته خامش و یك مرغ ناشناس
هر دم ز عمق تیره آن ضجه می كشد
مهتاب می دود كه ببیند در این میان
مرغك میان پنجه وحشت چه می كشد
بر آبهای ساحل شط سایه های نخل
می لرزد از نسیم هوسباز نیمه شب
آوای گنگ همهمه قورباغه ها
پیچیده در سكوت پر از راز نیمه شب
در جذبه ای كه حاصل زیبایی شب است
رویای دور دست تو نزدیك می شود
بوی تو موج می زند آنجا بروی آب
چشم تو می درخشد و تاریك می شود
بیچاره دل كه با همه امید و اشتیاق
بشكست
و شد به دست تو زندان عشق من
در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار
ای شاخه شكسته ز طوفان عشق من



یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,انتقام, :: 12:57 ::  نويسنده : Mosaieb

  باز کن از سر گیسویم بند
پند بس کن که نمیگیرم پند
در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر تا چند
از تنم جامه برآر و بنوش
شهد سوزنده لبهایم را
تا یکی در عطشی دردآلود
بسر آرم همه شبهایم را
خوب دانم که مرا برده زیاد
من هم از دل بکنم بنیادش
باده ای ‚ ای که ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از یادش

.......



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,افسانه تلخ, :: 12:56 ::  نويسنده : Mosaieb

  
نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهی زنی دامن
کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت
کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
کجا کس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
که بانگ او طنین ناله ها بود
به چشمی خیره شد شاید بیابد



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,اسیر, :: 12:55 ::  نويسنده : Mosaieb

  تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به
رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست

....



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,از یاد رفته, :: 12:53 ::  نويسنده : Mosaieb

  ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري که مرا ياد کند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد کند
خود ندانم چه خطايي کردم
که ز من رشته
الفت بگسست
در دلش جايي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر کجا مينگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خيره شده
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
گفتم از ديده چو دورش سازم
بي گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد که مرا دريابد
ورنه درديست که مشکل برود



ادامه مطلب ...


یک شنبه 25 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,از دوست داشتن, :: 12:49 ::  نويسنده : Mosaieb

  امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه میکارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را
دوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است

....



ادامه مطلب ...


 دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز

بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود زین همه افسونگری و ناز
چون پیرهن سبز ببیند به تن من
با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشان به چه کار آیدم امشب
کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند
او نیست که بوید چو در آغوش من افتد
دیوانه صفت عطر دلآویز تنم را
ای آینه مردم من از حسرت و افسوس
او نیز که بر سینه فشارد بدنم را
من خیره به آینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را
 


شنبه 17 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,هرجايي, :: 8:41 ::  نويسنده : Mosaieb

 ز پیش من برو که دل آزارم 
ناپایدار و سست و گنه کارم 
در کنج سینه یک دل دیوانه 
در کنج دل هزار هوس دارم 
قلب تو پاک و دامن من ناپاک 
من شاهدم به خلوت بیگانه 
تو از شراب بوسه من مستی 
من سرخوش از شرابم و پیمانه 
چشمان من هزار زبان دارد 
من ساقیم به محفل سرمستان 
تا کی ز درد عشق سخن گویی
گر بوسه خواهی از لب من بستان 
عشق تو همچو پرتو مهتابست 
تابیده بی خبر به لجن زاری 
باران رحمتی است که می بارد 
بر سنگلاخ قلب گنهکاری
من ظلمت و تباهی جاویدم 
تو آفتاب روشن امیدی 
بر جانم ای فروغ سعادتبخش 
دیر است این زمان که تو تابیدی
دیر آمدم و دامنم از کف رفت 
دیر آمدی و غرق گنه گشتم 
از تند باد ذلت و بدنامی 
افسردم و چو شمع تبه گشتم 



شنبه 17 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد,شعر نو,شعر,رویا, :: 8:40 ::  نويسنده : Mosaieb

  باز من ماندم و خلوتی سرد 
خاطراتی ز بگذشته ای دور 
یاد عشقی که با حسرت و درد 
رفت و خاموش شد در دل گور 
روی ویرانه های امیدم 
دست افسونگری شمعی افروخت 
مرده ای چشم پر آتشش را 
از دل گور بر چشم من دوخت 
ناله کردم که ای وای این اوست 
در دلم از نگاهش هراسی 
خنده ای بر لبانش گذر کرد 
کای هوسران مرا میشناسی

....



ادامه مطلب ...


صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد

 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب